برای خواندن مصاحبه قاسم علی قزلباش
پنجره اتاق من رو به بندر باز میشد و صبح را با منظره بندر آغاز میکردم؛ بندری که در شهر کراچی پاکستان قرار داشت. من هر روز شاهد رفت و آمد کشتیهای بسیاری بودم. شبهای بندر بینظیر بودند؛ زیرا کشتیها در بندر سکان میکردند و چراغهایشان از دور سوسو میکرد. یک دکل گازی هم به
چشم میخورد که فاصله فراوانی از جزیره دارد، اما خیلی بزرگ است و در شب زیبایی خیرهکنندهای دارد. در روز هم منظره پنجره اتاق من زیبایی خودش را داشت؛ به غیر از کشتیها، قایقهای کوچک هم در دریا بودند که بعضی از آنها تفریحی و بعضی لنجهای ماهیگیری بودند. هوای گرمی داشت و شهر بسیار شلوغ و با جمعیت بسیاری بود. من مدرسه نمیرفتم؛ زیرا فقط شش سال داشتم. خانواده بسیار کوچکی بودیم. من، خواهرم، پدرم و مادرم زندگی
خوبی داشتیم. پدرم مغازه میوهفروشی داشت و در تمام روزهای سال به این کار مشغول بود.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.